برای بهترینم،برای نیلوفر مرداب!

 

سه شنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۸۳

 

کنار پنجره نشسته ام و به ریزش شدید برف نگاه میکنم،ریزش برف همیشه من رو به دوران بچگی بر می گردونه.برف بازیها و آدم برفی درست کردن ها....
و روزهایی که با اون شال و کلاه می کردیم و در حیاط آدم برفی درست می کردیم.بعضی وقت ها هم که باز بیماریش عود میکرد،گوشه ی حیاط می نشست و به ساخت آدم برفی نظارت میکرد.اون وقتا نمیدونستم.فکر میکردم دستاش یخ کرده و یک خورده مینشینه تا گرم بشه و ....
دلم طاقت نمیاره،لباسهامو می پوشم و میرم بیرون زیر برف............و راه میرم زیر برف به دنبال آرامش!
************************************
برای بهترینم،برای نیلوفر مرداب!

ایستادم بالای سرش ،تصور اینکه الآن زیر پاهای منه،کسی که وجودش نور چشمم بود و گرمی وجودم،تنم رو میلرزونه.صدای قرآن از دور شنیده میشه.کمی دورتر خانواده ای سیاه پوش ایستادن.یاد اون روزا یک لحظه رهام نمیکنه.امتحان زمین شناسی و مراسم فوت اون.
یاد این میافتم که اون روزا با چه امیدی بعد از امتحان میرفتم بیمارستان که علایم بهبودی رو ببینم.اون موقع هیچ فکرشو میکردم که الآن اینجا باشم؟
صدای مردی رو میشنوم که صدام میزنه،...خانم بفرمایید.مرد یک بسته خرما جلوم گرفته.یکی برمیدارم و چشمم رو سیاهی خرماها خیره میمونه.مرد میگه خدا بیامرزدشون،با صدای گرفته میگم خدا رفتگان.......صدای خودم رو به زور میشنوم.خدا بیامرزدشون.....خدا ......یعنی واقعا از پیشمون رفته؟
برعکس عهدی که با خودم بسته بودم اینبار هم بغض گلومو میگیره.به خودم قول داده بودم که ایندفعه که برای دیدنش میام گریه نکنم.اما مگه دست خودمه؟.....حس جای خالیش کم نبود ،حالا هر دفعه که میام ،اون چشم های گیراش روی اون سنگ سفید خیره می شن بهم......اون چشم ها باهام حرف میزنن.میگن مگه نگفتی هیچوقت تنهات نمیگذارم؟مگه نمیگفتی اگه یک روز برق چشمهاتو نبینم شبم سحر نمیشه،پس چطوری من رو زیر خروارها خاک تنها گذاشتی؟
بعضی وقتها مثل بچه ها به این فکر میکنم که ای کاش میشد نیگهش دارم تو اتاق خودم و چند وقت یکبار ببینمش!

مثل آرزوی داشتن یک ستاره در کشوی میز تحریرم!!
اما خدایاااااااااااااا چرا هیچکس نمیفهمه من چی میگم؟
اون در همه ی خوشیها و ناراحتیها باهام بوده،حالا چطور میتونم شاد باشم ،وقتی اون رو نمیتونم تو شادیم سهیم کنم؟از دوران بچگی،اون دستای گرم و مهربونشو به یاد میارم،وقتی بزرگتر شدم،وقتی اولین هدیه برای نماز خوندنم رو اون بهم داد،وقتی اولین روسری رو برام خرید و ازم خواست که به این مسایل پایبند باشم و.....
و به یاد میارم روزی رو  که بدن پاکش رو بین اون پارچه های سفید می پیچیدند.ای خدااااااااااااااااااااااااااااااا.................ای کاش کسی بود که میتونست جای محبت هاشو برام پر کنه.کسی که گرمی دستاش به گرمی دستای اون باشه و پاکی نگاهش و صداقت دل بی گناهش..........
من عهدم رو زیر پا نگذاشتم.همیشه باهاتم،فقط ای کاش میتونستم پیش تو باشم .ای کاش میشد...........
بدون همیشه به فکرتم!!!حتی الان که ترکم کردی........
دوستت دارم........