خدا گریه ی مسافرو ندید دل نبست به هیچکس و دل نبرید آدما برای دوری از دیار جاده رو برای غربت آفرید جاده اسم منو فریاد میزنه میگه امروز روز دل بریدنه کوله باری که پر از خاطره هاس روی شونه های لرزون منه از تموم آدمای خوب و بد از تموم قصه های خوب و بد چی برام مونده به جز یه خاطره نقش گنگی تو غبار پنجره جاده آغوششو وا کرده برام منتظر مونده که من باهاش بیام قصه ی تلخ خداحافظی رو میخونم با این که بسته هست لبام پشت سر گذاشتن خاطره ها همه ی عشقا و دلبستگیا خیلی سخته ولی چاره ندارم جاده فریاد میزنه بیا..........
شادی آرین
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1384 ساعت 04:22 ق.ظ
وبلاگ زیبایی داری شاعری ،نه؟ .....
لطف کردی به من سر زدی عزیزم،از وبلاگت لذت بردم ،حق نگهدارت باد.
گفتی بمون با من بمون ، گفتم میمونم........