گهگاهی باز هم نوایی اسم زیبایت را برایم تداعی می کند......و آن وقت است که قطرات اشک همچون باران پاییزی رها می شوند.......تا ببارند...
......هنوز هم می نویسم برایت...... نمیدانم بی تو چه کنم....
نجوا کنان از خود می پرسم ...هنوز هم دوستش داری؟
ای مسافر غریبه چرا قلبمو شکستی
رفتی و تنهام گذاشتی دل به ناباوری بستی
ای که بی تو تک و تنهام توی این غربت سنگی
می دونم بر نمی گردی شدی همرنگ دورنگی
همه ی زندگی من اون نگاه عاشقت بود
چرا فکر کردی به جز من یکی دیگه لایقت بود ؟؟
...رفتی و ازم گرفتی اون نگاه آشنات رو
واسه من رفتی گذاشتی التهاب لحظه هات رو
حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی
چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفایی
بی تو باید...بی تو باید...تا نفس دارم ببارم....
من برای گریه کردن........شونه هاتو کم میارم
منم این خسته دل درمانده
به تو بیگانه پناه آورده
منم آن از همه دنیا رانده
در رهت هستی خود گم کرده
از ته کوچه مرا می بینی
می شناسی اما در می بندی
شاید، ای با غم من بیگانه
بر من از پنجره ای می خندی
با تو حرفی دارم
خسته ام بیمارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
گریه کن ،گریه،نه بر من خنده
یاد من باش و دل غمگینم
با کی ام دیدی و رنجم دادی؟
من با چشم خودم این می بینم
خوب دیروزی من ،در بگشا
که بگویم ز تو هم دل کندم
خسته از این همه دلتنگی ها
بر تو و عشق و وفا میخندم
با تو حرفی دارم
خسته ام بیمارم
زیر لب می گویم
از تو هم بیزارم
زیر لب می گویم
از تو هم بیزارم